آرزوهای خنده دار
شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ق.ظ
مى گویند: ملاّ نصرالدین دامنش را گرفته بود و در خیابان راه مى رفت.
گفتند: «چرا چنین کردى؟»
گفت: «شنیدم یک پرنده در هوا تخم مى اندازد. دامنم را گرفته ام که تخمش روى زمین نیفتد.» به او خندیدند. گفت: «خنده ندارد. به خانمم هم گفته ام آب را جوش بیاور.»
آرزوى خانمش از شوهر، دور و درازتر بود. بسیارى از آرزوهای خیالی نمى گذارند ما به فکر آینده باشیم.
کتاب خنده و گریه در آثار استاد قرائتی
۹۵/۰۵/۰۲