چفیه روی صورتش میانداخت میگفت نگاه به نامحرم راه شهادت را میبندد..
دوستش میگفت هادی توی مدتی که عراق بود
وقتی میخواست به کربلا برود روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت
"اگر به نامحرم نگاه کنی راه شهادت بسته میشود"
برای همین این کار را میکرد تا چشمش به نامحرمی نخورد.
شهید هادی ذوالفقاری
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت:تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری،
این درخواست خود شهید بود.
کجایند مردان بی ادعا...
وصیت نامه شهید مرتضی بهرامیان
از برادران و خواهران می خواهم که این نهضت را حفظ کنید و در راه صدور آن از هیچ کوششی دریغ نکنید و مگذارید بار دیگر دست جنایتکاران شرق و غرب در شما مسلط گردد و خونهای هزاران شهید از دست برود. در نمازهای جماعت و جمعه با جدیت شرکت کنید. با وحدت و اطاعت از مقام رهبری و پیروی از دستورات اسلام و پاسداری جدی از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن توطئه های استکبار را خنثی و نقش بر آب کنید.
منبر داستان
فرارشهید عبدالحسین برونسی
سربازیش را باید داخل خانه ی جناب سرهنگ می گذراند.
آن هم زمان شــــاه
وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد بدون معطلی پا به فرار گذاشت
و
خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید، آماده می کرد♨️
جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های پادگان بود.
18دستـــشویی که در هر نوبت 4 نفر مامور نظافتشان بودند
هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد
و گفت:
بچه داهاتی سر عقل اومدی⁉️
عبدالحسین گفت:
این 18 توالت که سهله، اگه سطڸ بدی دستم و
بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه و ببر توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه با کمال میل قبول می کنم؛ اما دیگه تو اون خونه پام رو نمی زارم
📚کتاب خاک های نرم کوشک،ص16