بی شک ، شعار فرزند کمتر زندگی بهتر یک شعار استثماری، ضد ارزشی و ناشی از سوء ظن بخداوتنبلی است.
بلکه
زندگی بهتر در سایه ایمان و تقواست.
حتی اگر انسان تنها و فاسق هم باشد، زندگی نکبت باری خواهد داشت
و من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا طه 124
بی شک ، شعار فرزند کمتر زندگی بهتر یک شعار استثماری، ضد ارزشی و ناشی از سوء ظن بخداوتنبلی است.
بلکه
زندگی بهتر در سایه ایمان و تقواست.
حتی اگر انسان تنها و فاسق هم باشد، زندگی نکبت باری خواهد داشت
و من اعرض عن ذکری فان له معیشتا ضنکا طه 124
شهید علی قاسمی
بخدا قسـم اگر هزار بار داعـش جان مرا بگیرد
و دوباره جان به تـنم برگردد ،
براۍ بار هزارویکـم هم تا پاۍ جـان
براۍدفاع ازاسلام
و میهنم
میجنـگم .
مردی نزد ابوذر آمد و پرسید: چرا از مرگ کراهت داریم؟
ابوذر جواب داد: چون دنیای خود را آباد کردید وآخرت را خراب .
پس چون ( با مرگ) از محلی آباد به سوی مکانی خراب نقل مکان می کنید، ( از مرگ کراهت دارید)
ذِکرُ المَوتِ یُمیتُ الشَّهَواتِ فی النَّفسِ ، و یَقلَعُ مَنابِتَ الغَفلَة ِ، و یُقَوّی القلبَ بمَواعِدِ اللّه ، و یُرِقُّ الطَّبعَ ، و یَکسِرُ أعلامَ الهَوى و یُطفِئُ نارَ الحِرصِ ، و یُحَقِّرُ الدُّنیا؛
یاد مرگ، خواهش هاى نفس را مى میراند و رویشگاه هاى غفلت را ریشه کن مى کند و دل را با وعده هاى خدا نیرو مى بخشد و طبع را نازک مى سازد و پرچم هاى هوس را درهم مى شکند و آتش حرص را خاموش مى سازد و دنیا را در نظر کوچک مى کند.
بحار الأنوار(ط-بیروت) ج6، ص133، ح32 - {شبیه این حدیث در مصباح الشریعه ص171 }
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس.
حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم.
از تو خواهشی دارم و قَسَمت می دهم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: چرا به آن بنده خدا با خشم و غضب می نگریستی؟ دیروز آن مرد بیچاره را ترسانده بودی و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم!
پس ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود که جان آن مرد را تا ساعتی بعد، در هندوستان بگیرم، در حالی که او را اینجا می دیدم و با خود اندیشیدم که او چطور می تواند تا ساعتی دیگر در هندوستان باشد !... ایکاش آدما از همین الان به فکر این بیافتند که آن روز که عزرائیل خدمتشان میرسد می خواهند چه کنند؟ نه آن لحظه تازه بفکر فرو روند. خدایا یاد و ذکر مرگ را روزی ما بگردان
خنده ی فرشته ها
در روایت است وقتی تلقین به بعضی مردگان خوانده می شود
و او را تکان می دهند و می گویند:
"اِسمَع!اِفهَم!"
ملایکه میخندند که این زنده بود نفهمید الان چگونه بفهمد؟!!!
خدا کند ما از این دسته نباشیم که ملائکه به ما بخندند.
إن شاءالله تا زنده هستیم، بشنویم بفهمیم